رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

ساقی

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
 می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
 سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
 موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
 دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
 در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
 در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
 در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
 بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نیانداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

زیر سر باد


بیخودی به دست آمده بودی
بیخودی از دست رفتی
نفهمیدم از کدام آسمان
صاف افتادی توی دامنم
نه دامن من تو را یاد چیزی می اندازد مِن بعد
نه آسمان مرا یاد کسی
نفهمیدم آمدنت را حیران بنگرم
یا رفتنت را مات بگریم
باد آورده را باد می برد؟ قبول
دلم را که باد نیاورده بود!

شتاب مکن

شتاب مکن
 که ابر بر خانه ات ببارد
 و عشق
 در تکه ای نان گم شود
 هرگز نتوان
 آدمی را به خانه آورد
آدمی در سقوط کلمات
 سقوط می کند
 و هنگام که از زمین برخیزد
 کلمات نارس را
به عابران تعارف می کند
 آدمی را توانایی
 عشق نیست
در عشق می شکند و می میرد

۱

باران : تب هر طرف ببارم دارم

دهقان : غم تا به کی بکارم دارم

درویش نگاهی به خود انداخت و گفت :

من هر چه که دارم از ندارم دارم

نامه های عاشقانه نیما

عزیزم
 قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
 من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
 بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
 اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
دوست کوه نشین تو
نیما

دو

حقیقت دارد
 تو را دوست دارم
 در این باران
 می خواستم تو
 در انتهای خیابان نشسته
باشی
 من عبور کنم
 سلام کنم
لبخند تو را در باران
 می خواستم
 می خواهم
 تمام لغاتی را که می دانم برای تو
 به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
 دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در اینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
 امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
 تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
 آنقدر بمیرم
 تا زنده شوم

یک

در کمین اندوه هستم
 بانو
مرا دریاب
 به خانه ببر
 گلی را فراموش کرده ام
 که بر چهره ام نمی تابید
زخم های من دهان گشوده اند
 همه ی روزگار پر، از 
 اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
 در این خانه
جای سخن نیست
زبان بستم
عمری گذشت
 مرا از این خانه
به باغ ببر
 سرنوشت من
 به بدگمانی
 به خوناب دل
خاموشی لب
 اشک های من بسته
 بر صورت من است
 هیچکس یورش دل را
در خانه ندید
 بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
 که عشق چگونه
 فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
 و بر کف باغچه می ریزد
 بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم