رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

دست ها و دست ها

به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپید را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند
 چرا گناه میکند

هیچ و باد

هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی
کاش یک روز به اندازه هیچ
غم بیهوده نمی خوردی
کاش یک لحظه به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر می بردی

نایافته

گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی
تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر

ساقی

کاش می دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می تابانی
بال مژگان بلندت را
 می خوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
 سوی این تشنه جان سوخته می گردانی
 موج موسیقی عشق
از دلم می گذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم می گردد
 دست ویرانگر شوق
پرپرم می کند ای غنچه رنگین پر پر
من در آن لحظه که چشم تو به من می نگرد
برگ خشکیده ایمان را
 در پنجه باد
رقص شیطانی خواهش را
 در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
 در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را می بینم
 بیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش می گفتی چیست

آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است

ارغوان

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آفتابی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر می کشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته که پرواز نگه
در همین یک قدمی می ماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد
که هوا هم اینجا زندانی ست
هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نیانداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
باد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من که چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است که هر بار بهار
با عزای دل ما می آید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

زیر سر باد


بیخودی به دست آمده بودی
بیخودی از دست رفتی
نفهمیدم از کدام آسمان
صاف افتادی توی دامنم
نه دامن من تو را یاد چیزی می اندازد مِن بعد
نه آسمان مرا یاد کسی
نفهمیدم آمدنت را حیران بنگرم
یا رفتنت را مات بگریم
باد آورده را باد می برد؟ قبول
دلم را که باد نیاورده بود!