دنیا نمی ترسد از اینکه مترسکش ، عاشق کلاغ بشود و مزرعه را به باد بدهد.
نمی ترسد از اینکه نرگس های کوهی، دل ببندند به مرد گلفروش و دشت هایش عریان بشود.
دنیا نمی ترسد از مهر بی امان باران به خانه ای که عاقبت سیل می
بردش..حتی نمیترسد که دل زمینش برای یک شهر بلرزد و هر چیزی را در قلبش
فرو ببرد.
...
...
اما آدم می ترسد.
می ترسد که دل بدهد و خالی بماند دستش .
می ترسد که زندگی اش لای بقچه ی دلش جا مانده باشد.
آدم می ترسد که عشق مثل یک اسکناس کهنه گوشه نداشته باشد یا چند مغازه آنطرفتر ، بشود ارزانتر خریدش و گرانتر فروخت.
...
آدم می ترسد و قلبش مثل قلب یک خرگوش کوچک فرارکرده همیشه می لرزد .
خرگوشی که دل خوش نکرده به هویج کوچک نارنجی نزدیک . و یادش رفته است که
مرگ همیشه پشت بیشه هاست.
و وقتی می رسد که تمام دنیا عاشقی کرده جز آدم. چون آدم می ترسد و
نمی داند که باید مزرعه و جنگل و خانه و شهر را به باد داد و یک گردنبند
بدلی لاجوردی خرید با یک نخ بلند که آخرین آویزه های سنگی اش درست روی
قلبت جا خوش می کند .
افسوس که آدم می ترسد.
و اگر نترسد
و دل ببازد ، بال در می آورد .
چون همیشه باید آماده پریدن از زمینی باشد که ترس ، کتاب مقدس آدمهایش است .
...
یکی از این پرنده ها روزهاست پشت پنجره من لانه کرده است.