عزیزم
قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ
می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی
ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن
ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی
را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت
به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس
خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که
ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ،
روی زلف تو بنشینم
من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با
دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ
نگاهداری می کنید متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه
طور
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من
نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من
سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
دوست کوه نشین تو
نیما