من اونقدرها هم که فکر می کنی عجیب نیستم . شیوه ی زندگی من این بوده : کسی که فکر و دلم رو تسخیر می کنه از جسمم و کسی که جسمم رو تسخیر می کنه از فکر و دلم بی بهره می مونه!! به همین راحتی
کسی با سکوتش مرا تا بیابان بی انتهای جنون برد کسی با نگاهش مرا تا درندشت دریای خون برد مرا بازگردان مرا ای به پایان رساندیه آغاز گردان
گاهی چو آب هستم و گاهی چو آتشم...از این دگانگی ست که بس درد می کشم ...سویم میا و روح پریشان من مخوان... اوراق کهنه ای ز کتابی مشوشم
زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت
من تو را یک روز در آتش نگاهم خواهم سوزاند !
آن روز که جرات گم شدن در نگاهت را بیایم . چه امید تباهی !
چگونه چشمان بی روحم ، نرگسهای درخشان صورت تو را بدزدند
در حالی که برقشان هستی مرا به آتش می کشند
و من آهسته زمزمه می کنم ... دوستت دارم
تو مرا نگاه می کنی و من حتی جرات نگاه ندارم !
بلندتر ........ دوستت دارم !!!!
به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپید را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند
چرا گناه میکند
هیچ و باد است جهان
گفتی و باور کردی
کاش یک روز به اندازه هیچ
غم بیهوده نمی خوردی
کاش یک لحظه به سرمستی باد
شاد و آزاد به سر می بردی
گفتی که : چو خورشید زنم سوی تو پر
چون ماه شبی می کشم از پنجره سر
اندوه که خورشید شدی
تنگ غروب
افسوس که مهتاب شدی وقت سحر