رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

عشق وحشی ست

عشق وحشی ست
و وحشی تر از آن
عشق است
ما دو خط بودیم
همیشه موازی
همیشه موازی
در حالی که نمی دانستیم
خط دایره یی ست
به شعاع بی نهایت
من در کنار تنهایی
تنهایی
در کنار تو
من به تو
از رطوبت به شن
نزدیک تر
انگشتان تو
نت های موسیقی را
پرواز می دهد
و ساق پای تو
مفهوم الکل است

بشکن

بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره
بسپار
تکرار کن حماسه خود تکرار
چندان سرود سوگ
چه می خوانی ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از دیده سیل اشک چه می رانی ؟
سهرابمرده راست غمی سنگین
اما
غمی که افکند از پا نیست
برخیز
رخش سرکش خود زین کن
امید نوشداروی تو از کیست ؟
سهرابمردهای و غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشم وفا و مهر نباید داشت
ای گرد دردمند ز بی دردان
افراسیاب خون سیاوش ریخت
بیژن به دست خصم به چاه افتاد
کو گردی تو ای همه تن خاموش
کو مردی تو ای همه جان ناشاد
اسفندیار را چه کنی تمکین ؟
این پرغرور مانده به بند من
تیر گزین خود به کمان بگذار
پیکان به چشم خیره سرش بشکن
چاه شغاد مایه مرگ توست
از دست خویش بر تو گزند اید
خویشی که هست مایه مرگ خویش
باید شکست جان و تنش باید
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرو می ریخت
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را

هیچت به هیچ کس شباهت نیست

هیچت به هیچ کس شباهت نیست
نه بوی بابونه به بالایت پیداست
نه لبانت تر به طعم عاطفه
و نه حتا سهمی از سادگی به سیمایت سبز
اما انسانی ترین ترانه های آدمیان را مادر مانده ای
زبان تفاهم خدا و شیطان را به آستین داری
و تمام غربت خویش را مسافری
عجبا که سرخی سرد لبانت
لحظه های معصوم ِ مرا گریه می کنند ...

نمی دانم امروز چندم جهنم است
نعشِ دوازده ستاره بر دوش دارم
سیر از گرسنگی ام
و هی به تو می اندیشم
هنوز رد پاهایت را به سینه قاب کرده ام
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز " حوصله ام ابری ست "
خدا کند که ببارم

آینه

همه با آینه گفتم ، آری

همه با آینه گفتم ، که خموشانه مرا می پایید ،

گفتم ای آینه با من تو بگو

چه کسی بال خیالم را چید ؟

چه کسی صندوق جادویی اندیشه من غارت کرد؟

چه کسی خرمن رویایی گل های مرا داد به باد؟

سر انگشت بر آیینه نهادم پرسان :

چه کس آخر چه کسی کشت مرا

که نه دستی به مدد از سوی یاری برخاست

نه کسی را خبری شد نه هیاهویی در شهر افتاد ؟!

آینه

اشک بر دیده به تاریکی آغاز غروب

بی صدا بر دلم انگشت نهاد

من و سکوت و مرگ

میانِ واحه سرسبزی از نگاهِ کویر
من و سکوت و مرگ
وشاخه ای ازسدر
سه روز رقصیدیم.
سکوت می خندید
و مرگ
درطپشِ بی قرار و تند نفس
سه بار بوسه به لبهای خنده او زد.
و من سه بار تمام
سوار گیسوی سیالِ سکرِ عطرِ سدر
به ناکجا رفتم.

به سومین شب بود
سکوت آمد و بر بسترم دراز کشید
به عشوه با من گفت:
که طعمِ بوسه مرگ
چقدر تکراری است.
بیا و تا خواب است
تو نیز از لبِ خندانِ خنده های من
ستاره ای برچین. . . .

********
من و سکوت
سه سال است
درخیالِ کویر
تمام شنها را
به جانِ خار قسم می دهیم ، ردی از
نگاهِ مرگ
و عطرِ غریبِ شاخه سدر
نشانمان بدهند.
.......
پرواز دسته جمعی مرغابیان شاد
بر پرنیان آبی روشن
در صبح تابناک طلایی
آه ای آرزوی پاک رهایی