یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش ..... میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور ...... دور باد آفت دور فلک از جان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا ..... چشم دارم که سلامی برسانی ز منش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیاه ...... جای دلهای عزیز است به هم برمزنش
گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد ..... محترم دار در آن طره عنبرشکنش
در مقامی که به یاد لب او می نوشند ...... سفله آن مست که باشد خبر از خویشتنش
عرض و مال از در میخانه نشاید اندوخت...... هر که این آب خورد رخت به دریا فکنش
هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال ...... سر ما و قدمش یا لب ما و دهنش
شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است...... آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش
دل چون توان بریدن ازو مشکل است این
آهن که نیست جان من آخر دل است این
من می شناسم این دل مجنون خویش را
پندش مگوی که بی حاصل است این
جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم
پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این
گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست
ای وای بر من و دل من ، قاتل است این
کنت چرا نهیم که بر خک پای یار
جانی نثار کردم و ناقابل است این
اشک مرا بدید و بخندید مدعی
عیبش مکن که از دل ما غافل است این
پندم دهد که سایه درین غم صبور باش
در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این
گوش کن دورترین مرغ جهان می خواند
شب سلیس است و یکدست و باز
شمعدانی ها
و صدا دار ترین شاخه فصل ‚ ماه را می شنوند
پلکان جلو ساختمان
در فانوس به دست و در اسراف نسیم
گوش کن جاده صدا می زند از دور قدمهای تو را
چشم تو زینت تاریکی نیست
پلکها را بتکان کفش به پا کن و بیا
و بیا تا جایی که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشیند با تو
و مزامیر شب اندام تو را مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند
پارسایی است در آن جا که تو را خواهد گفت
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است
گفتم شاید ندیدنت از خاطرت دورم کنه
دیدم ندیدنت فقط میتونه که کورم کنه ...
گفتم صداتو نشنوم شاید که از یادم بری
دیدم تو گوشام جز صدات نیستش صدای دیگری ...
ندیدن و نشنیدنت عشقت رو از دلم نبرد
فقط دونستم بی تو دل , پر پر شد و گم شد و مرد ...
بعد از تو باغ لحظه هام , حتی یه غنچه گل نداد
همش میگفتم با خودم , نکنه بمیرمو نیاد
امروز رو محتاج توام , من نمیگم دلم میگه
فردا اگه مردم , نیا , چه فایده نوش دارو دیگه
ندیدنو نشنیدنت عشقت رو از دلم نبرد
فقط دونستم بی تو دل , پر پر شدو گم شد و مرد ..
اگر به خانهی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
میخواهم روی چهرهام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لبها
نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را ... بدون اینها راحتتر به بهشت میروم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بیواسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
میخواهم ... بدوزمش به سق
... اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمانهایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
میدانی که؟ باید واقعبین بود !
صداخفه کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه میزنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم میخواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم میکنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی میفروختند
برایم بخر ... تا در غذا بریزم
ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم!
با توام ای لنگر تسکین
ای تکان های دل
ای آرامش ساحل
با توام ای نور
ای منشور
ای تمام طیفهای آفتابی
ای کبود ارغوانی
ای بنفشابی
باتوام ای دلشوره ی شیرین
باتوام ای شادی غمگین
باتوام ای غم غم مبهم
ای نمی دانم هر چه هستی باش
اما کاش...
نه جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش
اما باش