رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گل های باغ می آورد

وگیسوان بلندش را

- به بادها می داد

و دست های سپیدش را

- به آب می بخشید



دلم برای کسی تنگ است

که آن دونرگس جادو را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند



دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی خود را

- نثار من می کرد



دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال

و در جنوب ترین جنوب

- درهمه حال

همیشه در همه جا

- آه با که بتوان گفت

که بود با من و

- پیوسته نیز بی من بود

و کار من زفراقش فغان و شیون بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی ...

- دگر کافی ست

.....

آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش

اخرین جنایت بشر

دوباره کشمکش میان آدم وخدا
بهشت سهم آدم است یاحوا ؟!!

وشوخی هزاره جدید
مناظره…!
میان آدم وخدا !!

وکشف اخرین جنایت بشر
کشتن خدا

نامم

پرهیز می‌کنم از نشاندن نامم
روی دنباله‌های ‌ها
روی نامه‌های دنباله‌دار
پرهیز می‌کنم از هوای نشستن
روی صندلی
کنار تنهایی شما
و از هراس نشستن
مدام
از کنارتان عبور می‌کنم

گفتم...گفتا

گفتم : دل و جان در سر کارت کردم
هرچیز که داشتم نثارت کردم

گفتا : تو که باشی که کنی یا نکنی ؟
آن من بودم که بی قرارت کردم

انسان

گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود ، دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش؟
پس راست است ‚ راست که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست

نهانخانه ی دل

در نهانخانه ی دل
چه کسی هست که من
از وجودش همه شب ..........بیخوابم؟
چه کسی هست که گاه و بیگاه
می نوازد دل من را به امید
می گدازد دل من را به پگاه
هر نفس می دهدم تاب نگاه.......چه کسی؟
در تمام لحظات........ میدهد قلب مرا آب حیات!!!
من که در کشاکش زندگیم
همه غم بوده و بس
همه جا و همه وقت......از همه...!
دشمن و دوست
خورده ام زخم نفس
دیده ام رنج و قفس
خسته ام از همه کس!!!
باز می خواندم از عمق وجود
که هنوزم دل هست......که نرفتست زدست!!!
دلی از جنس شقایق
دلی از جنس بلور
که لبالب ز غرور
می دهد امیدی
از پی صبح و شکوه.....
چه کسی هست؟چه کسی؟
چه کسی هست که هر وهله گهی
که کشم از دل آه
سر بر آرد به برون
گویدم :باز که تو می کشی از دل آه!!!؟؟؟
نه مگر من اینجا
در تمام لحظات
در وجودت هستم؟
پس چرا باز فراموش کنی جود مرا؟؟؟
همه شب هنگامی
که دو پلکم پس روز
می کشند باز به سوی هم پر
که در آغوش کشند یکدیگر
او که در قلب من است
باز هشیار کند ذهنم را
که همیشه همه جا
گر که خواهی شوی از غصه رها
یاد کن نام مرا

این بار فقط یک آرزو

این بار فقط یک آرزو ...


خدایا

به من رفیقی بده که با من گریه کند

دوستی که با من بخندد را خود پیدا خواهم کرد