رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

نامم

پرهیز می‌کنم از نشاندن نامم
روی دنباله‌های ‌ها
روی نامه‌های دنباله‌دار
پرهیز می‌کنم از هوای نشستن
روی صندلی
کنار تنهایی شما
و از هراس نشستن
مدام
از کنارتان عبور می‌کنم

گفتم...گفتا

گفتم : دل و جان در سر کارت کردم
هرچیز که داشتم نثارت کردم

گفتا : تو که باشی که کنی یا نکنی ؟
آن من بودم که بی قرارت کردم

انسان

گویی که کودکی
در اولین تبسم خود پیر گشته است
و قلب این کتیبه مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند
به اعتبار سنگی خود ، دیگر احساس اعتماد نخواهد کرد
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است
شاید که روح را
به انزوای یک جزیره نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش؟
پس راست است ‚ راست که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست

نهانخانه ی دل

در نهانخانه ی دل
چه کسی هست که من
از وجودش همه شب ..........بیخوابم؟
چه کسی هست که گاه و بیگاه
می نوازد دل من را به امید
می گدازد دل من را به پگاه
هر نفس می دهدم تاب نگاه.......چه کسی؟
در تمام لحظات........ میدهد قلب مرا آب حیات!!!
من که در کشاکش زندگیم
همه غم بوده و بس
همه جا و همه وقت......از همه...!
دشمن و دوست
خورده ام زخم نفس
دیده ام رنج و قفس
خسته ام از همه کس!!!
باز می خواندم از عمق وجود
که هنوزم دل هست......که نرفتست زدست!!!
دلی از جنس شقایق
دلی از جنس بلور
که لبالب ز غرور
می دهد امیدی
از پی صبح و شکوه.....
چه کسی هست؟چه کسی؟
چه کسی هست که هر وهله گهی
که کشم از دل آه
سر بر آرد به برون
گویدم :باز که تو می کشی از دل آه!!!؟؟؟
نه مگر من اینجا
در تمام لحظات
در وجودت هستم؟
پس چرا باز فراموش کنی جود مرا؟؟؟
همه شب هنگامی
که دو پلکم پس روز
می کشند باز به سوی هم پر
که در آغوش کشند یکدیگر
او که در قلب من است
باز هشیار کند ذهنم را
که همیشه همه جا
گر که خواهی شوی از غصه رها
یاد کن نام مرا

این بار فقط یک آرزو

این بار فقط یک آرزو ...


خدایا

به من رفیقی بده که با من گریه کند

دوستی که با من بخندد را خود پیدا خواهم کرد

عشق وحشی ست

عشق وحشی ست
و وحشی تر از آن
عشق است
ما دو خط بودیم
همیشه موازی
همیشه موازی
در حالی که نمی دانستیم
خط دایره یی ست
به شعاع بی نهایت
من در کنار تنهایی
تنهایی
در کنار تو
من به تو
از رطوبت به شن
نزدیک تر
انگشتان تو
نت های موسیقی را
پرواز می دهد
و ساق پای تو
مفهوم الکل است

بشکن

بشکن طلسم حادثه را
بشکن
مهر سکوت از لب خود بردار
منشین به چاهسار فراموشی
بسپار گام خویش به ره
بسپار
تکرار کن حماسه خود تکرار
چندان سرود سوگ
چه می خوانی ؟
نتوان نشست در دل غم نتوان
از دیده سیل اشک چه می رانی ؟
سهرابمرده راست غمی سنگین
اما
غمی که افکند از پا نیست
برخیز
رخش سرکش خود زین کن
امید نوشداروی تو از کیست ؟
سهرابمردهای و غمت سنگین
بگذر ز نوشداروی نامردان
چشم وفا و مهر نباید داشت
ای گرد دردمند ز بی دردان
افراسیاب خون سیاوش ریخت
بیژن به دست خصم به چاه افتاد
کو گردی تو ای همه تن خاموش
کو مردی تو ای همه جان ناشاد
اسفندیار را چه کنی تمکین ؟
این پرغرور مانده به بند من
تیر گزین خود به کمان بگذار
پیکان به چشم خیره سرش بشکن
چاه شغاد مایه مرگ توست
از دست خویش بر تو گزند اید
خویشی که هست مایه مرگ خویش
باید شکست جان و تنش باید
گیرم که آب رفته به جوی اید
با آبروی رفته چه باید کرد ؟
سیماب صبحگاهی از سربلندترین کوهها فرو می ریخت
برخیز و خواب را
برخیز و باز روشنی آفتاب را

هیچت به هیچ کس شباهت نیست

هیچت به هیچ کس شباهت نیست
نه بوی بابونه به بالایت پیداست
نه لبانت تر به طعم عاطفه
و نه حتا سهمی از سادگی به سیمایت سبز
اما انسانی ترین ترانه های آدمیان را مادر مانده ای
زبان تفاهم خدا و شیطان را به آستین داری
و تمام غربت خویش را مسافری
عجبا که سرخی سرد لبانت
لحظه های معصوم ِ مرا گریه می کنند ...

نمی دانم امروز چندم جهنم است
نعشِ دوازده ستاره بر دوش دارم
سیر از گرسنگی ام
و هی به تو می اندیشم
هنوز رد پاهایت را به سینه قاب کرده ام
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز " حوصله ام ابری ست "
خدا کند که ببارم