رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

حرف آخر را مرگ نخواهد زد


مرگ
مرگ نزدیک است
خویش هر خویشتن است
رویای پروازی شبانه
مرحله ای از سفر است
دانه
طی راهش
گل می شود
هر بودنی
در مسیر خود
دگرگون می شود
کرم ابریشم
پروانه صفت درک جهان خواهد کرد
پروازی تا ته بودن خود خواهد کرد
عشق و شوری از مرگ می شکفد
چون شراره های آتش از باد
آنجا که می تپد دل عاشق
در خوف از دست دادن یار
مرگ ضرورتی است
که باید آن را فهمید
راهی است
که باید آن را رفت
صبور بودن بر درد فراق
باور عاشقانه است
بر گردش گردونه
که در پس هر پرده ای
نشسته است صد پرده
یاد کنیم از یاری
در دیاری که دور نیست
فاصله چندان نیست
دوست سفر کرده
در جاییست که یانجا نیست
رنگ خاطره ها از یاد نخواهد رفت
که هیچ یادی از یاد نخواهد رفت
هم در ذهن زمین ثبت است
هم در یاد زمان
سرمای اولین برف اولین زمستان
با غم از مرگ حرف نباید زد
که حرف آخر را مرگ نخواهد زد

حرف اولین و آخر

حرف اولین و آخر
حرف ناتمومه مونده
حرفی که تو خلوت خود
هر کسی یک روزه خونده
حرف زندگی و مرگه
قصه پاییز و برگه
کی حرف گفتنی داره
کی شناخته دنیارو
ما باید از کی بپرسیم
کی میبینه فردارو
بعضی ها اصلا میگن
دنیایی نیست
من و تو سایه ایم
اگه ما باور کنیم که سایه ایم
یا خط و نشونه ایم
سایه ها که پاک میشه
ما ز خود سایه داریم
واسه کاخ هستیمون
یه عالم پایه داریم
کی شناخته دنیا رو
کی میبینه فردارو
کی شناخته دنیا رو
کی میبینه فردارو
اگه زندگی غمه
نفسای یک دمه
چرا پایون نداره
یک دم که خیلی کمه
اگه زندگی تمومش شادیه
یکی هرچی که بخواد آزادیه
پس چرا زیاد و گاهی کم میاد
شادی پایون میگیره و غم میاد
کی شناخته دنیا رو
کی میبینه فردارو
کی شناخته دنیا رو
کی میبینه فردارو

اگه آدم یک روزی خاک بشه
اثرش از رو زمین پاک بشه
زندگیش تموم شده
زندگیش تموم شده
پس چرا دنیا اومد
پس چرا دنیا اومد
بعضی ها میگن من و تو با همیم
اصلا هرکسی که توی این عالمه
دونه های روشنه یک خوشه ایم
پراکنده روی زمین هر گوشه ایم
درخته این خوشه از باغ خداست
خدا یک حقیقته
همه دونه ها رو توش داره خدا
خدا عدل و رحمته
نیازش به هیچی نیست
سیاه و سفیدی چیست
نیازش به هیچی نیست
سیاه و سفیدی چیست
راه ما همه یکی
رفتن و رسیدنه
آخرین مقصد ما
خوشه ها رو دیدنه
اگه ما همراهیم
همگی در راهیم
پس چرا جنگی باشه
یا دل تنگی باشه
اگه ما همراهیم
همگی در راهیم
بگیریم دست همو
دنیامون رنگی باشه

مرا رازیست اندر دل

مرا رازیست اندر دل به خون د یده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم

قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم

نم چشم آبروی من ببرد از بس که میگریم
چرا گریم کز آن حاصل برون از نم نمیبینم

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم

خوشا و خرما آن دل که هست از عشق بیگانه
که من تا آشنا گشتم دل خرم نمیبینم

کنون دم درکش ای سعدی ; که کار از دست بیرون شد
به امید دمی با دوست ; وان دم هم نمیبینم

نگاه های بلند

در پی آن نگاه های بلند
حسرتی ماند و
آه های بلند

باز در پرواز خواهم کرد

در گذرگاهی چنین باریک

در شبی این گونه دل افسرده و تاریک

کز هزاران غنچه لب بسته امید

جز گل یخ هیچ گل در برف و در سرما نمی روید

من چه گویم تا پذیرای کسان گردد

من چه آرم تا پسند بلبلان گردد

من در این سرمای یخبندان چه گویم با دل سردت

من چه گویم ای زمستان با نگاه قهر پروردت

با قیام سبزه ها از خاک

با طلوع چشمه ها از سنگ

با سلام دلپذیر صبح

با گریز ابر خشم آهنگ

سینه ام را باز خواهم کرد

همره بال پرستو ها

عطر پنهان مانده اندیشه هایم را

باز در پرواز خواهم کرد

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است

که آفتاب صداقت را

به میهمانی گل های باغ می آورد

وگیسوان بلندش را

- به بادها می داد

و دست های سپیدش را

- به آب می بخشید



دلم برای کسی تنگ است

که آن دونرگس جادو را

به عمق آبی دریای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند



دلم برای کسی تنگ است

که همچو کودک معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی خود را

- نثار من می کرد



دلم برای کسی تنگ است

که تا شمال ترین شمال

و در جنوب ترین جنوب

- درهمه حال

همیشه در همه جا

- آه با که بتوان گفت

که بود با من و

- پیوسته نیز بی من بود

و کار من زفراقش فغان و شیون بود

کسی که بی من ماند

کسی که با من نیست

کسی ...

- دگر کافی ست

.....

آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش

اخرین جنایت بشر

دوباره کشمکش میان آدم وخدا
بهشت سهم آدم است یاحوا ؟!!

وشوخی هزاره جدید
مناظره…!
میان آدم وخدا !!

وکشف اخرین جنایت بشر
کشتن خدا