هیچی تازگی نداشت.........همه چی قدیمی بود.......
بوی نویی نمیدی.....دیدنت تازه نیست.......
شاید سالهاست میشناسمت.........
هنوز هم خودت را همراه ابروهایت
نمیگیری
و راز لبخند ژوکوند را در دهانات میگشایی
در تعجبم
با چشم و گوش بسته
لبهای ساکتام را چگونه حس میکنی
میدانم
تو برایم همسری خواهی شد که از سوسک نمیترسد
و رانندگیات از غیبت بهتر خواهد شد
میدانم
وقتی از خرید برمیگردی
کیک سیبات بودار میشود
و در فکرت چیزی جز فمینیسم نیست
من به آن روزی فکر میکنم
که آستینهایم را بالا زدهام
و به موهای پایین آمدهات دست تعارف میکنم
تا هیچوقت از بلندی آنها
دست نکشیده کوتاه نیایمدرخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
گفتی : غزل بگو ! چه بگویم ؟ مجال کو ؟
شیرین من ، برای غزل شور و حال کو
؟
پر می زند دلم به هوای غزل ، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست ، بال کو
؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو ؟
تقویم
چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز ِ سرآغاز سال کو ؟
رفتیم و پرسش دل ما
بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو ؟
دیشب دوباره
گویا خودم را خواب دیدم :
در آسمان پر می کشیدم
و لا به لای ابرها پرواز میکردم
و صبح چون از جا پریدم
در رختخوابم
یک مشت پر دیدم
یک مشت پر ، گرم و پراکنده
پایین بالش
در رختخواب من
نفس می زد
آنگاه با خمیازه ای ناباورانه
بر شانه های خسته ام دستی کشیدم
بر شانه هایم
انگار جای خالی چیزی...
چیزی شبیه بال
احساس می کردم
!
مبادا آسمان بی بال و بی پر
مبادا در زمین دیوار بی در
مبادا هیچ سقفی بی
پرستو
مبادا هیچ بامی بی کبوتر
چرا تا شکفتم
چرا تا تو را داغ بودم ، نگفتم
چرا بی هوا سرد شد باد
چرا
از دهن
حرفهای من
افتاد