رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

رنگ خاطره ها

اشک هست بیا من و تو لبخند بزنیم

...

در درون من ،دیوانه ی آشنایی، زمین زمستان را به امید بهار،شخم می زند

استبداد چهره ام

کار بازرسی اوراق شناسایی را به پلیس ها واگذار کنید و
بگذارید از هویتم بگریزم،گشایشی به من نشان دهید برای رهایی از استبداد
چهره ام

حقیقت ِ من

حقیقت ِ من جایی دور از مرز سیاه و سفید نیست

نترس از هجوم حضورم
چیزی جز تنهایی با من نیست

سلام!

می بینی؟
می بینی سلام کردن به کسی که سلام را می فهمد چقدر مشکل است!
نیم ساعت پیش، خدا را دیدم که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
... آواز که خواند تازه فهمیدم پدرم را بااو اشتباهی گرفته ام.
اگر ستاره ها معتاد تفسیر نبودند ،
چه راحت می شد از آنها پرسیدکه حالتان چطور است؟
به من بگو! فرزانه ی من !
چرا ستاره ها به تفسیر معتادند؟
حق با تو بود!
می بایست می خوابیدم!
اما چیزی خوابم را آشفته کرده است

سیب

تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز ...
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
ومن اندیشه کنان  غرق این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت ؟!!!

و اما جواب قصه از زبان دختر قصه(فروغ فرخزاد) :

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی
باغبان
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را  خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک ...
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز
سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو  تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان  غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ؟!!!

(:

امروز آغاز بودنت را جشن گرفتم
تو نبودی اما غوغا بود
در دل من
غوغای نبودن تو

ل

لام لحظه

بی تشدید است

و لام تولد،مشدد

این یعنی

در یک لحظه میتوانی

بودن را دوباره تجربه کنی