زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد . زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟ مرد گفت : برتو عاشق شده ام . زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید ، برو و بر او عاشق شو . مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت : چرا دروغ گفتی ؟ زن گفت : تو راست نگفتی . اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟ مرد شرمنده شد و رفت
من تو را یک روز در آتش نگاهم خواهم سوزاند !
آن روز که جرات گم شدن در نگاهت را بیایم . چه امید تباهی !
چگونه چشمان بی روحم ، نرگسهای درخشان صورت تو را بدزدند
در حالی که برقشان هستی مرا به آتش می کشند
و من آهسته زمزمه می کنم ... دوستت دارم
تو مرا نگاه می کنی و من حتی جرات نگاه ندارم !
بلندتر ........ دوستت دارم !!!!