حالا چه فرقی می کند
بانو باشی
یا خاطره!
وقتی سطرهای این شعر
بی تو از تنهایی دق می کنند.
کاش بودنت را
دوباره مرور کنم
و به سطر تنهایی که رسیدیم
خطی بزرگ بکشم و
سفر کنیم...
آنوقت نه تو باشی و نه من!
و این سطرها بدون ما
به قرارهاشان برسند.
به ستاره ها بگو
جلوی هیچ پرنده ای
دستشان را دراز نکنند.
پرنده ها درست مثل آدمها
به جفتشان که می رسند
تک ستاره شان را فراموش می کنند.
.
.
.
باز من چرا بی قرار شدم؟!
ما که جایی نرفته ایم
آه عزیزم
همه چیز را فراموش کن!
بیدار شو
دلم بوسه می خواهد
همین.
اگر زنی را نیافتهای که با رفتنش،
نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای!
این را ، منی میگویم،
که روزهایم را زنی برده است -جایی دور- ،
پیچیده دور گیسوانش،
آویخته بر گردن،
سنجاق کرده روی سینه،
یا ریخته پای گلدانهاش،
باقی را هم گذاشته توی کمد،
برای روز مبادا.
هیچی تازگی نداشت.........همه چی قدیمی بود.......
بوی نویی نمیدی.....دیدنت تازه نیست.......
شاید سالهاست میشناسمت.........
هنوز هم خودت را همراه ابروهایت
نمیگیری
و راز لبخند ژوکوند را در دهانات میگشایی
در تعجبم
با چشم و گوش بسته
لبهای ساکتام را چگونه حس میکنی
میدانم
تو برایم همسری خواهی شد که از سوسک نمیترسد
و رانندگیات از غیبت بهتر خواهد شد
میدانم
وقتی از خرید برمیگردی
کیک سیبات بودار میشود
و در فکرت چیزی جز فمینیسم نیست
من به آن روزی فکر میکنم
که آستینهایم را بالا زدهام
و به موهای پایین آمدهات دست تعارف میکنم
تا هیچوقت از بلندی آنها
دست نکشیده کوتاه نیایمدرخت را به نام برگ
بهار را به نام گل