گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
.
.
.
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ی ایام دل آدمیان است
....
وحشت از عشق که نه ، ترس ما فاصله هاست
وحشت از
غصه که نه ، ترس ما خاتمه هاست
ترس بیهوده نداریم ، صحبت از خاطره هاست
صحبت
از کشتن ناخواسته عاطفه هاست
کوله باری پر از هیچ ، که بر شانه ماست
گله از
دست کسی نیست ، مقصر دل دیوانه ماست
تلاش زنی برای زیباترشدن »:
چند تار موی سپید
یک فرچه وکمی رنگ
دهن کجی به موریانه پیری
که آهسته جوانیم را می جود
رفتن شعر ساده ای نیست
که مرا از یاد ببری و
این شعر تمام شود.
رفتن درست
همان لحظه ای است که تو
عروس جاده می شوی
و این شعر بیوه می ماند.
حالا چه فرقی می کند
بانو باشی
یا خاطره!
وقتی سطرهای این شعر
بی تو از تنهایی دق می کنند.
کاش بودنت را
دوباره مرور کنم
و به سطر تنهایی که رسیدیم
خطی بزرگ بکشم و
سفر کنیم...
آنوقت نه تو باشی و نه من!
و این سطرها بدون ما
به قرارهاشان برسند.
به ستاره ها بگو
جلوی هیچ پرنده ای
دستشان را دراز نکنند.
پرنده ها درست مثل آدمها
به جفتشان که می رسند
تک ستاره شان را فراموش می کنند.
.
.
.
باز من چرا بی قرار شدم؟!
ما که جایی نرفته ایم
آه عزیزم
همه چیز را فراموش کن!
بیدار شو
دلم بوسه می خواهد
همین.
اگر زنی را نیافتهای که با رفتنش،
نابود شوی
تمام زندگیات را باختهای!
این را ، منی میگویم،
که روزهایم را زنی برده است -جایی دور- ،
پیچیده دور گیسوانش،
آویخته بر گردن،
سنجاق کرده روی سینه،
یا ریخته پای گلدانهاش،
باقی را هم گذاشته توی کمد،
برای روز مبادا.